شهریور ۰۵، ۱۳۸۸

نيمه ي عاشق


به كوچه هاي مه گرفته نگاه مي كنم ، كوچه هايي كه از آن مي آيي ... نمي آيي ... رفته اي ... مانده ام ... دكتر مي گويد از فشار عصبي است كه به اين روز افتاده اي ... پتو را روي سرم مي كشم تا مثلا به چيزي فكر نكنم ... به من هيچ اعتمادي نيست ... شايد فردا شايد كمي دورتر اما دير يا زود ... دو ساعت مي گذرد ، گوسفند هايم تمام شدند اما خوابم نبرد ، زيادي دلتنگم . به اندازه ي يك گاو دلتنگم ... ياد حسام مي افتم ، پشت بندش ياد نيما ... هيچ چيز از ما 3 نفر نماند جز يك مشت خاطره كه هرروز دوره شان كنيم و حسرت بخوريم ... ياد چند ماه عقب تر مي افتم ، نيما زنگ زده بود و من مست بودم ، گريه مي كرد اما من مست بودم .... چيزي نمانده برايم جز همين يادش به خير و ...
.
.
.
دختر گفت : چشم هايت چرا غمگين است ؟
گفتم : بي خيال . مي داني ؟ مثل يك سيب سبز ِ ترش ميماني برايم
گفت : خب مال ِ تو !
گفتم : دير آمدي ... نيمه ي عاشق ترم را باد برد ...
هيچ نگفت ، رفت ، بي صدا رفت ... چهار ماه بعد زنگ زد ....
گفت : سيب ِ سبزت تمام بهار را انكار كرد ...
گفت : سيب ِ سبزت اعتراف مي كند كه از اين به بعد يك گلابي است ...
گفت : سيب ِ سبزت ديروز شرمگين به خانه آمد ...
گفت : ديروز وقتي سيب ِ سبزت به خانه آمد ، جاي دندان هاي غريبه اي روي پوستش مانده بود ...
گفت : ....
.
.
.
گفت : ماهي كه مي گفتي ، ماهي شده بود كه از دستانت ليز خورد ؟
گفتم : ....
گفت : ....
گفتم : بي خيال ... ماه هميشه برايم ماه مي ماند ، راستي امشب چقدر تاريك است ...
.
.
.
پ ن 1 : از چروك شدن متنفرم ...
پ ن 2 : بلوغ نه سن مشخص دارد و نه نه زمان خاص ! بلوغ تنها مکان دارد... معمولا جایی خلوت و تاریک
پ ن 3 : رابطه ي من و مادرو پدرم را کتاب خراب کرد .... پدر و مادرم را جو ِ زياد دانستن از خواندن ِ آن همه كتاب گرفت ! من را جو کتابخانه گنده مان گرفت ...
پ ن 4 : پنج شنبه ها روز من است ! بدون پدر و مادر ... بدون سر درد ... بدون آفتاب
پ ن 5 : دوست پسرتان که گذاشت و رفت گريه نکنيد ، تنهايی هم فيلسوفتان نکند . کمی بيشتر آرايش کنيد ، يک نفس عميق بکشيد و سعی کنيد بيشتر در جاهای شلوغ در حال تردد ديده شويد
با تشکر
دوست پسر سابق يکی از شما و دوست پسر بعدی يکی ديگرتان
پ ن 6 : فكر مي کنم زيبايی دخترانه به بالاترين حد خودش رسيده و دارد آخرين زورهايش را مي زند و چاره ای جز افت ندارد ... بعد مي روم مي نشينم روی پله ها و ناخودآگاه زل مي زنم به چيزهايی که تا چند وقت ديگر توی کلیپ کلاسيک ها نشان خواهند داد ...
پ ن 7 :
5:48 عصر
آقای دکتر ماسکشو برداشت و گفت:"عالی شد ... از خود خدا هم محکمتر دوختمش.."

6:10 عصر همان روز
کلاه و بارونی و چتر..
عزيزم اين فقط نم نم بارونه..نه آبشاری از اسپرم.بيچاره بچه ام ترسيده..
7:13 صبح فردا
ــ ببخشيد آقا،از اين شرق تر ندارين؟من آخه خيلی حاليمه!








۱ نظر:

گل یخ گفت...

مثل همیشه، مثل یه قهوه تلخ تلخ!