فروردین ۲۸، ۱۳۸۹

EmPtY


*Vatican (san peTer) chairs*

اسفند ۱۴، ۱۳۸۸

خالی


از کلمه خالی شده ام ٬ از واژه تهی ! بدون دلیل به یاد کرباسچی می افتم که در زمان محاکمه به محسنی اژه ای می گفت ؛ " بگذارید کلام منعقد شود " ! و بعد یاد پدر می افتم که آن روزها اولین ضربه های فروپاشی مدینه ی فاضله ای که در ذهنش ساخته بود را خورد ... تمام مغزم درد می گیرد ! مثل آونگ در گوشم پژواک می کند ٬ سال هاست کسی در درونم فریاد می زند کلام منعقد نمی شود ! .... یادت می آید ؟! انگار همین دیروز بود که پاهایم سرمای سخت ِ زمین حقیقت را لمس کردند و راهی نا کجا آبادی شدند که فقط خدا می داند تا کجا ادامه دارد ....
نه اینکه نخواهم اما انگار این کوچه باغ به آن دیوار کاهگلی دیگر نمی رسد تا بیاید یا نیاید ، واژگانم سرازیر شوند .... قلمم دیگر وحشی نمی شود این روزها ... شاید ارتباط مستقیمی با میزان الکل خونم پیدا کرده که این روزها هرچه می بینم وهم است و سکوت و تنهایی .... آری اکنون اینجا در آخرین نقطه ی مغزم ، درست همین جا نشسته ام تنها در واهمه وهمی سرد …من ، در پس تمام سادگی های کودکانه ی دلم ، قامت مردی را می بینم که قد کشیده است ... حالا ؛ تو هم که بخواهی سرش را با مداد رنگی هایش گرم کنی ، دلش جبر می خواند و فیلسوف می شود ...

پ ن 1 :‌گويا بالاخره ديشب جسدم را حوالي ونيز پيدا کرده اند ... خبرش را که به مادرم دادند باور نکرد ! من را نشانشان داد که داشتم گوشه اتاق با خواهر بزرگم کشتی مي گرفتم ... ديدم جز خودش هيچکس من را نمي بيند . فهميدم اوضاع از چه قرار است ... شب يادم افتاد من که اصلا خواهر نداشتم
پ ن 2 : یلدای امسال ؛ یک دقیقه بیشتر با تو نبودن بود ....
پ ن 3: دلم تنگ شده ، برای تهران قشنگ ؛ ته همون کوچه بن بست ... برای فنجون و سنجاب ... برای پاستا فکتوری ... برای خودم ... برای بحث های تو تاکسی ... برای گوزناله های فمینیستی تو .... برای قلیون های آ.اس.پ ... برای شب نشینی های شب جمعه و صبح یه دست کله پاچه خوردن ... برای جیگرکی بالای آجودانیه .... برای ....
برای ....
پ ن 4 : باید یه جوری دوباره شروع می کردم به نوشتن ... سخت بود اما شد ...
پ ن 5 : می دانی ! برای بعضی ها از یک عالمه لحظه های خوب و خنده و بوسه های یواشکی و دیوار های رنگی و دستهای گرم و هم آغوشی های پر از لذت ، فقط یک حسرت بزرگ می ماند و یک عممر افسوس آدم از دست رفته ...

برای بعضی ها اما ، یک لبخند گندهء پهن می مااند و یک عالمه خاطره های خوش رنگ و خوش بو ...
پ ن 6 : وقتی آیم کالینگ یو ؛ تلفنتو جواب بده ...
پ ن 7 : عکاس می شویم !!! تا برنامه ی بعد ....
پ ن 8 : میگه چرا هی میری خیابون "مرولانا" ؟ از اونجا بهتر نیست تو این شهر واسه گشتن ؟ گفتم واسم نوستالژی داره ... گفت یعنی چی ؟ دیدم بهتره از خیرش بگذرم ...فقط گفتم ما هم یه خیابون داریم اینجوریه ..... گفت آها و بقیه مارتینیشو یه نفس رفت بالا ...