آذر ۱۰، ۱۳۸۸

صدای هیچ


شب
صداي پاي هيچ
لِرد نشين هزار لحظه ي ماندگار دوران کودکی ام
کودک بازيگوشي که همیشه دلش مي خواست تفاوت بوي گل نرگس را از یاس بداند ...
کودکی که دوست داشت دنبال پروانه ها بدود و مدت هابه يک گل خودرو ميان علف ها خيره بماند...
اما خب ، فرصت خوب لذت بردن از اینها را فقط در دیدن کارتون ها بدست آورد...
كودكی که عاشق نگاه کردن ميان مردمک هاي چشم بچه گربه اش بود...کودکی که به جرم ترسیدن از فضاي کارتون خونه ي مادر بزرگه همیشه بچه های فامیل او را مسخره می کردند ....
كودكی که گنجشک هاي مرده اش را با بغضي سخت و تلخ پاي گلدان هاي حیاط خانه ي مادربزرگ خاک می کرد ...ياد ظهر هاي جمعه و آش مادر بزرگ و ياس هاي پدربزرگ به خير....
انگار اين روزها همه مي خواهند به يادم بياورند كه خيلي بزرگ شده ام . اما من هنوز هم خجالت نمي كشم با صداي بلند به گربه ها سلام كنم و يا براي پرنده هائي كه آواز مي خوانند ، دست تكان دهم هنوز هم مثل شما فكر نمي كنم كه آبرويم مي رود اگر دلم شور بزند براي جوجه هائي كه مادرشان مرده است ...
هنوز برايم مهم نيست اگر شما ، همان هائي كه فكر مي كنيد خيلي بزرگ شده ايد ، اگر دل شوره هاي قلبم را ببينيد ، بخنديد ... من هنوز هم دعا مي كنم براي آسمان وقتي دلش گرفته است چون خوب مي دانم وقتي بغض دارم و نمي تركد ، چه حالي دارم .... متاسفانه ما وقتي بزرگ مي شويم ، قدمان كوتاه مي شود ! هه ... به نظرم اين خنده دار ترين و تلخ ترين واقعيت دنياست...
از اين فكر ها و خيال ها بيرون مي آيم...
بي خيال....
عجب زود گذشت....
دستی در موهایم می کشم و به خود می گویم بی ترديد زمانی هست که جايی ، نقطه ای منتظر پايانی مانده است ...
ديگر قرار ندارم
حس كشنده ي بودن و نبودن ؛ هم زمان
هر روز چکه چکه بی تاب تر می شوم و منتظر تر
به هنگامی و جايی که نقطه ای دارد در انتظار گذاشته شدن بر پايانی ...
می دانی ؟ بی خورشيد که باشی از آدميان هم تنها تری
سايه نداری .... خورشيدت را که بيابی ، ديگر گريزی نيست . نجات يافته ای ! حکايت بارانی بی قرار است اين گونه که دوستش می دارم...
چيزی لايق پرستش
چيزی لايق ايمان آوردن و مؤمن بودن و مؤمن ماندن
که با وجودش حس بکنم زندگی با همه ي تلخی هایش ارزش زندگی کردن را داشته و لبخند به لب من بیاید...
که با وجودش کمی دورتر بایستم و بزرگوارانه تر خود را نگاه کنم وبر یُمن آن اتفاق ، زير
گنبد نيلين آسمان دستی بلند کنم ، طبلي بكوبم و رقصی تمام کنم...
.
.
.
پ ن 1 : محاسباتم اگر درست باشد ، خدا همان نفس اول است ! همان‌قدر حيات‌ بخش . همان‌قدر
ناشناخته . همان‌قدر تكرارناشدنى‌ . همان‌قدر دردناك . هر قدر که می توانی نفس بکش . خدا هر نفس دردناک است . دردناک تر از قبل ، اما خداست . هر قدر ناشناخته تر می شود دردناک تر می شود و هر چه بیشتر حیات می بخشد بیشتر دردناک تر می شود . اما خداست ، باور کن خداست . به نفس هایت اعتماد کن . نفسی بکش تا اعماق وجودت را دردناك كند ... اگر ميخواهی خدايت ناشناخته نماند !
پ ن 2 : كاش اين همه احتياط لازم نبود . آخر مي گويند: " احتياط شرط عقل است " . من كه خو كرده ام به ديوانگي ! مي ترسم ترك عادت موجب مرض شود
پ ن 3 : ۲ روزه كه آقای مارچلین رو سر خیابون نمیبینم ، دارم برش نگران میشم ، یا شاید دلم برآش تنگ شده كه نمیبینمش

پ ن 4 : زندگی بازی روزگاره ... و توی این بازی میشه خوش شانس ترین احمق یا بد شانس ترین نابغه باشی ! و من گاهی هردوتاش میشم
پ ن 5 : هروقت خدا شدي بهت ميگم ! اما خلاصه اش اينه كه هميشه آستو نگه دار واسه آخر بازي
پ ن 6 : از مرگ مغزی خوشم نمياد .. يه جور بلاتکليفيه .. يه چيزيه تو مايه های اين که يه فايليو بندازی تو Recycle Bin ديليتشم نکنی
پ ن 7 : شكر خدا كه در ميكده و مستي بازه ! كي بود مي گفت در حسرت يك نعره ی مستانه بمرديم ؟

شهریور ۱۳، ۱۳۸۸

لحظه ي رفتن


به قول فروغ " من پشيمان نيستم ، من به اين تسليم مي انديشم ، من به اين تسليم دردآلود مي انديشم" ... بايد تشكر كنم از همه ي شما به خاطر حضورتان در تمام لحظه لحظه هاي مردنم كه فاصله را خوب به من آموختيد و من كه ياد گرفتم و فهميدم كه بايد تا خود ِ خودم بروم و اين حقيقتي محض بود كه بايد مي رفتم ... بايد مي رفتم چون ريشه هايم را باد برد ... ياد گرفتم كه جسارت ِ برنده در زمانه ي ما اسطوره است و من تنها جسارت باقي مانده از اين فصل هاي سياهم ...

.

.

.

چيزي يادم نيست جز يك خانه ي صميمي ، يك ساز قديمي كه صدايي عجيب داشت ... آن روزها در باد برگ برگ شده اند يا پائيز ما در خودش حل كرد نمي دانم ... آن روزها برگ برگ شدند و خشك ِ خشك زير پاي مردم خرد شدند ... زمان گذشت ، لبخندت برايم ماند و صداي سازي كه شايد تو ادامه اش بودي و يا شايد ما ادامه ي هم ...

.

.

.

مي گويي : زندگي ِ من مثل صفحه ي شطرنج شده است ؛ سياه و سفيد ...

مي گويم : من سياه ، تو سفيد ...

در سكوت بازي مي كنيم ...

حرف هايي كه مي خواهم بازي كنم را مي چينم ...

تو مات مي شوي

من در ماتم جمله ي اول فرو رفته ام

بازي تمام شد

لذت روزهاي با تو بودن نيز ...

.

.

.

پ ن 1 : امشب طولانی ترین لالایی ام را برای قدیمی ترین شکاف سقف می خوانم تا سکوتمان شنیده نشود

پ ن 2 : وقتي بر سر ِ من قمار مي كني ، نتيجه واقعا مهم نيست ... من با خته ام

پ ن 3 : آخه چرا من بايد اينقدر احمق فرض بشم ؟ زنگ زده و ميگه خودكشي كرده و بيمارستانه ... خيلي آروم بهش گفتم كسي كه خودكشي كرده مي ره قبرستون نه بيمارستان .... خداحافظ

پ ن 4 : آرام بودی و در چشمانت مرگ می رقصید ... رازی به تو گفت و دستانت شهوت زنده بودن را خفه کرد و من را تا ابد محکوم به تنها رقصیدن كرد ... دستانم هنوز می خواهند روی کمر تو آرام گیرند و گردنم هرم نفسهای تو را می طلبد

شهریور ۰۵، ۱۳۸۸

نيمه ي عاشق


به كوچه هاي مه گرفته نگاه مي كنم ، كوچه هايي كه از آن مي آيي ... نمي آيي ... رفته اي ... مانده ام ... دكتر مي گويد از فشار عصبي است كه به اين روز افتاده اي ... پتو را روي سرم مي كشم تا مثلا به چيزي فكر نكنم ... به من هيچ اعتمادي نيست ... شايد فردا شايد كمي دورتر اما دير يا زود ... دو ساعت مي گذرد ، گوسفند هايم تمام شدند اما خوابم نبرد ، زيادي دلتنگم . به اندازه ي يك گاو دلتنگم ... ياد حسام مي افتم ، پشت بندش ياد نيما ... هيچ چيز از ما 3 نفر نماند جز يك مشت خاطره كه هرروز دوره شان كنيم و حسرت بخوريم ... ياد چند ماه عقب تر مي افتم ، نيما زنگ زده بود و من مست بودم ، گريه مي كرد اما من مست بودم .... چيزي نمانده برايم جز همين يادش به خير و ...
.
.
.
دختر گفت : چشم هايت چرا غمگين است ؟
گفتم : بي خيال . مي داني ؟ مثل يك سيب سبز ِ ترش ميماني برايم
گفت : خب مال ِ تو !
گفتم : دير آمدي ... نيمه ي عاشق ترم را باد برد ...
هيچ نگفت ، رفت ، بي صدا رفت ... چهار ماه بعد زنگ زد ....
گفت : سيب ِ سبزت تمام بهار را انكار كرد ...
گفت : سيب ِ سبزت اعتراف مي كند كه از اين به بعد يك گلابي است ...
گفت : سيب ِ سبزت ديروز شرمگين به خانه آمد ...
گفت : ديروز وقتي سيب ِ سبزت به خانه آمد ، جاي دندان هاي غريبه اي روي پوستش مانده بود ...
گفت : ....
.
.
.
گفت : ماهي كه مي گفتي ، ماهي شده بود كه از دستانت ليز خورد ؟
گفتم : ....
گفت : ....
گفتم : بي خيال ... ماه هميشه برايم ماه مي ماند ، راستي امشب چقدر تاريك است ...
.
.
.
پ ن 1 : از چروك شدن متنفرم ...
پ ن 2 : بلوغ نه سن مشخص دارد و نه نه زمان خاص ! بلوغ تنها مکان دارد... معمولا جایی خلوت و تاریک
پ ن 3 : رابطه ي من و مادرو پدرم را کتاب خراب کرد .... پدر و مادرم را جو ِ زياد دانستن از خواندن ِ آن همه كتاب گرفت ! من را جو کتابخانه گنده مان گرفت ...
پ ن 4 : پنج شنبه ها روز من است ! بدون پدر و مادر ... بدون سر درد ... بدون آفتاب
پ ن 5 : دوست پسرتان که گذاشت و رفت گريه نکنيد ، تنهايی هم فيلسوفتان نکند . کمی بيشتر آرايش کنيد ، يک نفس عميق بکشيد و سعی کنيد بيشتر در جاهای شلوغ در حال تردد ديده شويد
با تشکر
دوست پسر سابق يکی از شما و دوست پسر بعدی يکی ديگرتان
پ ن 6 : فكر مي کنم زيبايی دخترانه به بالاترين حد خودش رسيده و دارد آخرين زورهايش را مي زند و چاره ای جز افت ندارد ... بعد مي روم مي نشينم روی پله ها و ناخودآگاه زل مي زنم به چيزهايی که تا چند وقت ديگر توی کلیپ کلاسيک ها نشان خواهند داد ...
پ ن 7 :
5:48 عصر
آقای دکتر ماسکشو برداشت و گفت:"عالی شد ... از خود خدا هم محکمتر دوختمش.."

6:10 عصر همان روز
کلاه و بارونی و چتر..
عزيزم اين فقط نم نم بارونه..نه آبشاری از اسپرم.بيچاره بچه ام ترسيده..
7:13 صبح فردا
ــ ببخشيد آقا،از اين شرق تر ندارين؟من آخه خيلی حاليمه!








مرداد ۱۳، ۱۳۸۸

برهوت









اين روزها بيش تر از هرچيز به يك گوش ِ بي چشم و دهان نياز پيدا كرده ام ... روزهايي ست كه به شدت نياز پيدا كرده ام گفتن را اما بغض اين قلم انگار نمي شكند ... واژه هايم هنوز از انتهاي تاريك ذهنم بيرون نيامده و به نوك ِ قلم نرسيده تبخير مي شوند ... انگار آن گوشه ي تاريك و مرطوب امن ترين جاي ِ ممكن است ... مي ترسم ؟ نه ... اين روزها فقط با خودم راه مي روم ، فكر مي كنم ، راه مي روم ، فكر .... وقتي كه شيطان از من مي گريزد چقدر شبيه خودم مي شوم ، شبيه همان كسي كه وقتي در چشمانش خيره مي شدي ، ميلي غريب و دور تمام وجودت را مي گرفت و بعد ... و بعد يادم مي آيد كه هردو مرده ايم ... تو نفس نمي كشي اما من نفس نفس ، بودن را تقرير مي كنم ... كاش چيزي بود تا از وسوسه ي تاريكي بر مي گرداند مرا

.

.

.

نشسته ام ميان ِ اتاقم ... انبوه كاغذها و كتاب ها و فيلم ها و شيشه هاي خالي مشروب و سيگار ... فكر مي كنم سيگار و مشروب كه انگار نماد فلسفه دانستن و پرچم روشنفكري خيلي ها شده اند اين روزها، براي من چه قدر عجيب اند ... انگار تمام نوستالژي هايم وقتي مست مي كنم و سيگار مي كشم مثل سوزن در تمام بدنم فرو مي روند ... جايشان درد مي گيرد اما خوب است ، بازهم ... درد مي گيرد اما خوب است .... بگذريم ... به ياد چند شب پيش مي افتم . خيابان بود . شب بود . شلوغ بود . دختركي آكاردئون به دست ايستاده بود ... هوا گرم بود ... دخترك صدايش را در فضا رها كرده بود ... عاشق چشمات شدم / دلمو به روياهات دادم/ رفتي و پا گذاشتي ... ... صداي دخترك ميان همهمه ي شلوغي و ماشين ها گم شد ... ادامه اش شنيده نمي شد ... صدايش برايم ماند ... خواستم براي غم ِ صدايش فلسفه ببافم .. پشيمان شدم ...

سرم را برمي گردانم ، دوباره هواسم به اتاق جمع مي شود ، وسط اتاق دراز مي كشم و به سقف كنيتكس زل ميزنم ... شكل هاي جور واجوري روي سقف براي خودم ساخته ام ... مرد ِ دلتنگ ، درخت بي ريشه ، گرگ ... حس مي كنم چيزي روي دستم راه مي رود ... دستم را بالا مي آورم و مورچه رويش را بر مي دارم ، با خودم فكر مي كنم چندوقت است مورچه نديده ام ؟؟؟!‌ مي گويم "سلام پسر ، انگار جائي براي رفتن داري" و آرام بر زمينش مي گذارم تا به راهش ادامه دهد ... راستي جائي براي رفتن داري ؟!؟

.

.

پ ن 1 : من فردا با سه نفر توی سه میدان مختلف شهر قرار دارم ... بیا به زبان خوش بفهمانم زندگی هنوز آنقدر سر و ته دارد که فقط دو تا بهانه بتراشم، بروم ببینم اولی میفهمد چه مرگم است این همه هار شده ام ، یا دومی چقدر می خواهد بدهد برای یک نقشه ي بي سر و ته ، یا سومی را چطور باید خرفهم كنم كه دنيا ارزش اين همه جدي گرفتن را ندارد ... یا اصلا هر کدام که تو صلاح بدانی

پ ن 2 : نوشته هاي من هيچ وقت از تئوري تكامل داروين پيروي نكردند

پ ن 3 : عزيزم تو که لالايی بلدی پس چرا نميای با من بخوابی؟

پ ن 4 : مادرم چيزی شبيه ققنوس است .مي تواند 500 سال پشت سر هم درباره پيش پا افتاده ترين مساله ممکن غر بزند و وقتی فکر مي کنی همه چيز تمام شده مساله پيش پا افتاده تری پيدا کند .

پ ن 5 : يادم نيست از درخت ممنوع چيزی کش رفتيم يا فرشته ای را در درياچه شير ديد زديم ... فرود آمدن چکش طلايی خدا و پايان دادرسی را ولی خوب يادم هست....فردا شبش من در شکم مادرت بودم و تو در شکم مادرم .... چقدر دلم برايت تنگ شده.

پ ن 6 : برای منی که به خنده های هيستريک و بسته شدن دستام به چار طرف تخت معتاد شدم چه نسخه ای میپيچی ؟!؟

پ ن 7 : حماقت چيزی شبيه دندان درد است با اين تفاوت که مسری است و درد ندارد!

پ ن 8 : دخترک يک آفتاب پرست احمق است که نيش ميزند ....هيچ آفتاب پرست احمقی نمي تواند من را از تنهايی بترساند.

پ ن 9 :مثلا من: اين يارو پسره کيه بغلت کرده تو عکس!؟

مثلا تو: اين چيزه..احمده ديگه..داداش بزرگمه..الان رفته خارج.

(يه کم بعدش)

مثلا من: ....

مثلا تو : ... .. .

مثلا من : .... .... . .

مثلا تو: احمد ...جووون ... احمد .. اوم ... اوه ....اوم !

پ ن 10 : كاش ماه بالاي سرم مهتاب مي خواند

تیر ۰۹، ۱۳۸۸

صبح به خير بلاگر


مات و گيج و گنگ ؛ مانده ام ميان ِ آنچه هست و نيست